طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

جشن تولد 100 ساعتگی

روز سوم تولد تو بود. من هنوز خیلی درد داشتم و به سختی راه می رفتم. خاله نگار اومد و گفت: می‌خوام برا آقا طاها جشن تولد 100 ساعتگی بگیرم تا به امید خدا 100 ساله بشه. با هم حساب کردیم می‌شد 23 شهریور ساعت 18:45. به بابا حسن گفتم وقتی از سر کار اومد برات کیک بخره با شمع عدد 100. خاله نگار و عمو محمد، دایی معین و مامان طوبا برا تولدت اومدن. بابا حسن زنگ زد تا بابا علی اینا رو هم دعوت کنه که اونا خونه نبودن. ظاهرن رفته بودن دیلم. بهر حال جای همه دوستان و فامیل خالی بود. مهمونا همه هدایاشونو دادن. اما هدیه خاله نگار ی جور دیگه به همه چسبید. اون برات مجموعه لوکوموتیو تولو رو خریده بود. اسباب بازی ای که هممون از بچگی آرزوی داشتنشو داشتیم. ...
31 شهريور 1390

2 تا از ویژگیهای تو

بعد از 3 روز از تولدت فهمیدم که 2 تا خصوصیت داری که به خودم برده. یکی اینکه گرمایی هستی دوم اینکه نور و سرو صدا اذیتت می کنه و نمیتونی بخوابی. از اون موقع که اینو فهمیدم خیلی رعایتتو می کنم. نمیذارم کسی پیشت سروصدا کنه. خونه هم همیشه به خاطر تو تاریکه به طوریکه خودم دلم میگیره. البته توی اتاق تو چراغ خواب روشن می کنم که نترسی. آخه متوجه شدم که از تاریکی محض هم می ترسی. وقتی خوابی و چرا روشنه ی حرکت قشنگ انجام میدی که من خیلی خوشم میاد. یا دستت رو میبری و روی چشات میذاری و یا اینکه روسری رو که روی سرت میذارم می کشی روی صورتت. اینطوری!  خیلی دوست دارم آقا طاهای عزیزم.            ...
31 شهريور 1390

بیقراری های طاهای من

سلام طاهای من. امروز 31 شهریور 90 اه و تو 12 روزه که به دنیا اومدی. باورم نمی شه که 12 روز گذشت. بعضی وقتا خیلی دلم می گیره. با خودم فکر می کنم یعنی من میتونم از پس بزرگ کردن و تربیت تو بر بیام یا نه؟! خصوصا وقتی برای شیر خوردن حسابی گریه می کنی. بیقرار میشی و منو هم بیقرار می کنی. البته وقتی خوابی اونقدر آروم و زیبایی که آدم گریه ها و بی قراری های قبلیتو یادش میره. امروز خیلی کلافم کردی 3.5 ساعت تمام از ساعت 3.5 عصر تا 7 داشتم شیرت میدادم ولی باز وقتی فکر کردم خوابت برده و روی زمین گذاشتمت تا برم ناهار بخورم تو دوباره جیغ زدی. برای چند ثانیه رهات کردم. خیلی منو عصبانی کردی. آخه هم گرسنم بود و هم درد داشتم. بچه یعنی تو سیرمونی نداری؟! ی...
31 شهريور 1390

مامانی و آقا طاها و اتاق عمل!

دیگه تنها شده بودم. توی تمام اون لحظات تنها حضور خدا بود که به من آرامش می داد. چیزی که زیاد ازش خواسته بودم. منو توی اتاق شماره 5 بردن شایدم تخت 5. 3 تا خانم تو اتاق بودن که خوش برخورد و مهربون بودن. یکیشون برام خیلی آشنا بود. آره. اونم منو شناخت. ظاهرا زمانی که من در بیمارستان تدریس می کردم اونم طرحشو اونجا بود. خوشحال شدم و گفتم خوبه شما رو دیدم. تو رو خدا مواظب باش حین عمل حجابم کنار نره. دکتر بیهوشی بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به صحبت با من. ازم ی سری سئوال بی ربط پرسید. فکر کنم می خواست اضطرابم از بین بره. گفتم میخوام بی حسی نخاعی انجام بشه. گفت بارک اله چه انتخاب خوبی. اگه به توصیه های من خوب گوش کنی دچار عوارض پس از بی حسی نمی ...
25 شهريور 1390

روز آخر زندگی شکمی آقا طاها

مامانی.عزیزدلم، خوشگل من. حالا که بعد از چند روز تو آروم خوابیدی و فرصتی دست داده تا من آزاد باشم حیفم اومد تا از آخرین ساعات دوران شکمی تو برات ننویسم. تا اونجا برات گفتم که قرار شد به خدا توکل کنم و روز 4 شنبه آخرین سونوی بارداری رو برای روشن شدن تکلیف زایمانم بدم. بالاخره روز موعود رسید و سونو انجام شد. دکتر گفت بریچی با وزن حدود 3400. دیگه مطمئن شدم که باید خودمو برا ی سزارین تمیز آماده کنم چیزی که همیشه ازش ترس داشتم ولی خدا رو شکر که اینکارو کردم. آخه دکترم در حین عمل متوجه شد که تو خیلی ورجه وورجه کردی و حسابی به بندنافت پیچ خوردی. (خاله نگار می گه طاها جان فیلسوفه، دچار یأس فلسفی شده خواسته خودشو با بندناف دار بزنه! البته شوخی میک...
25 شهريور 1390

تشکر

سلام به همه دوستای خوب و مامانای مهربون. از همتون ممنونم که به من و نی نی اظهار لطف داشتید و برامون دعا کردید و یادمون بودید. آقا طاهای من، در روز شنبه 19 شهریور 1390 در ساعت 14.45 دقیقه در بیمارستان اروند اهواز به روش سزارین توسط دکتر گازر به دنیا آمد و چشم ما رو به جمالش روشن کرد. ...
25 شهريور 1390

نی نی طاهای نازنین به دنیا قدم گذاشت!

سلام به همه ی دوستداران نی نی طاها! خواهرزاده ی تپل و سفید و آروم و مهربون من امروز شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 2:45 دقیقه ی ظهر به دنیا اومد،  و من خاله شدم. آقا طاها خیلی پسر خوب و آرومی بود و اصلا گریه نمی کرد. فقط خیلی خوابش می اومد و همش خمیازه می کشید. آقا طاها انقدر نازنین بود که همه عاشقش شده بودن. منم الان دلم براش تنگ شده و منتظرم تا فردا بشه و بریم با خودمون بیاریمش خونه و هرچی دلمون خواست نگاش کنیم، بوسش کنیم و باهاش عکس بگیریم. چون مامان نگین بیمارستان بود و نمی توانست این خبر رو به شما بده من تصمیم گرفتم شما رو خوشحال کنم تا بعدا خود مامان نگین حالش خوب بشه و از احساسش براتون صحبت کنه. حتما عکس نی نی نازمون رو...
19 شهريور 1390

اگه تو جای من بودی چه می کردی؟

سلام آقا طاهای گلم، ماه تابان زندگی من و بابایی. خوبی گلکم؟ ببخشید که چند روزی نتونستم برات مطلب بنویسم. آخه هم درد داشتم و هم اینکه عمو محمدرضام اینا با خانواده دخترش- مریم جون- و پسرش-آقا هادی- اومدن ایران، ی خرده مشغول بودم. دیشب که خونه بابا احمد اینا بودم همه بت سلام رسوندن. دایی معینم از روزای آخر زندگی شکمیت عکس گرفت. امروزم که 15 شهریوره ناهار مهمون مامان طوبی اینا هستیم. البته خاله مهوشم که امروز باهاش صحبت کردم خیلی سراغتو گرفت. اونم قراره برامون مسما و ماهی بفرسته آخه جات خالی دست پختش خیلی خوشمزس. انشااله میای می‌بینی. اما می خواستم امروز ی چیز مهمتری برات بگم. آخه من خودمو در برابر تو و سلامتیت مسئول می‌دونم. برا...
15 شهريور 1390

اونقدر خوشحال شدم که...

سلام و تشکر دارم از همه اونایی که نگران من بودن و هستن و برام دعا کردن و می کنن. البته باید بگم که من هنوز هم بسیار به دعا محتاجم و متقابلا برای همه دعا می کنم. دیروز بالاخره من و بابا حسن حدود ساعت 6 عصر راهی بیمارستان دولتی تأمین اجتماعی شدیم تا بتونیم بعد از بررسی‌های لازم تصمیم درستی بگیریم. به خاطر تعطیلی خیابونا خلوت بود و خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم رسیدیم. وارد بیمارستان که شدیم راهروهای دراز و تو در توی اون ابتدا کمی مخوف(ترسناک) به نظر می‌رسید و تا چشم کار می‌کرد همه جا خالی از آدم بود، حتی نگهبانی نبود که ازش آدرس زایشگاه رو بپرسیم. در حالیکه داشتیم دنبال زایشگاه می گشتیم یکی از مراجعا که قبل از...
11 شهريور 1390